روزهاي بد(بيماري اميرحسين)
گل پسرم يه چندروزي بود مريض بود و حسابي من و خودش از پا در اومديم ، اشتهااصلا نداشت حالت تهوع داشت و غذا اصلا نميخورد آب بدنش رو از دست داده بود من و باباش با سرنگ بهش او آر اس ، آبميوه تازه و دوغ و دارو ميداديم باباشحسابي كلافه شده بود هي ميگفت جرا بچه هيچي نميخوره اميرحسين بدتر گريه مي كرد
خودش هم هي گريه ميكرد و ميگفت : آزاده آزادههههههههه من و صدا ميكرد منم مجبورشدم دو روزي سركار نرم
امروز بهترشده ومنم اداره يابقول خودش اداله اومدم
خداكنه هيچ ني ني بيمار نشه و خدا به همه سلامتي بدهآمين
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی