امير حسين پسر عزيز مامان
سلام
خيلي وقته كه ميخوام يه مطلب جديد بنويسم اما هم تنبلي ميكنم هم اينكه واقعابعضي وقتها سرم شلوغه .خلاصه از اين بابت ببخشيد.پسر عزيزم هرچي ميگذره شيرين تر ميشه شعر ميخونه ميگه :
عمو زنجير باف زنجير منو باختي ؟(بافتي) بععععععععععله
انداختي ؟ بععععععععععععله
چي چي ؟ ميو ميو ميو........
يا
علوسك قشنگ من قلمز پوشيده تو آبي خوابيده (شعر تمام شد)
يا
خوشحال و شاد و خندانم قدله دنيا رو ميدانم
خنده دست بزنم پابكوبم (شعر تمام شد)
ديروز هم مامانم اينابعد از جندوقتازمسافرت اومده بودند امير تا فهميد ديگه شروع به بابا بزلگ گفتن تا وقتي حاضرشديم دمدرخونه رو گرفته بود و ول نمي كردكه بابا بزلگ
وقتي هم خونه مامان بزرگ رفتيم، گوشي تلفن رو برميداشت ميگفت: سلام خوبي ؟ خوشي؟ سلامتي؟ بعد رو به ما مي كرد مي گفت سلام عليك كردم خيلي تعجب كردم كه اين جيزا رو بلده
ازوقتي تابستون شده مدرسه عمه تعطيل شده عمه جون امير خيلي باهاش بازي ميكنه و امير ازش خيلي چيزا ياد گرفته
امير ميگه من اميلم (امير)