بدون مقدمه
يه روزي تو ارديبهشت ماه از سركار مرخصي ساعتي گرفتم،رفتم بازار ، تو خريدام اين لباس(خيلي جالبه شلوارش دم داره ) رو براي امير خريدم بقول خودش شير شده بود
يه روز با بابايي اميرحسين رو برديم قلعه سحرآميز كه مدتها قرار بودببريمش اما آدرس دقيقش رو نميدونستيم!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی